
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهم صلّ علي فاطمۀ و أبيها و بعلها و بنيها بعدد ما أحاط به علمك
عصر عاشورا برای وداع آخر به خیمه ها آمد، اسب را به سوی میدان جنگ حرکت داد؛ اما دید اسب حرکت نمی کند.
نگاه کرد دید دختر کوچکش به پای اسب چسبیده! دختر سر خود را بالا کرد و گفت: پدر جان کجا میری؟ ما رو تنها مگذار!
از اسب پیاده شد، دختر را به سینه چسباند و صورتش را بوسید. سوار بر اسب شد و روانه ی میدان گردید.
هنوز چند قدمی دورتر نشده بود که صدای آشنایی به گوشش رسید. «مهلا مهلا یابن الزهرا…» برگرد عزیز زهرا! صدا، صدای زینب بود.
برگشت . خواهرم چه شده؟! برگرد برادر عزیزم «کرده وصیت مادرم بوسم گلویت»
تا نام مادر را شنید قدمهایش سست شد. سر را پایین آورد و زینب گلوی مبارکش را بوسید.
از یکدیگر خداحافظی کردند اما چه وداع سختی بود برای زینب. ناباورانه به برادر و رفتنش نگاه می کرد.
اما دل ها بسوزد که ساعتی بعد زینب در گودی قتلگاه دنبال گل فاطمه می گشت. شمشیر شکسته ها و نیزه شگسته ها را کنار میزد. «گلی گم کرده ام می جویم او را» چشمش به گل زهرا افتاد اما چه گل پرپری! بدن که پاره پاره بود خواست صورتش را ببوسه اما دید سر در بدن نداره. صورت بر رگهای بریده ی برادر گذاشت «بوسیدم آن جایی که پیغمبر نبوسید»
https://www.hamandishi-dini.ir/?p=3125