
تازه سماور از روسيه وارد ايران شده بود.
يکي از اين سماورها را خريداري کردند و بردند خانه.
پيرزني در خانه بود که مثل ديگران تا به حال سماور نديده بود. تا چشمش به سماور و طرز کارش افتاد با تعجب گفت:
قربان خدا برم که آب و آتش را يک جا جمع کرده . بعد خم شد تا اين امامزاده را ببوسد که . . . (چشمتان روز بد نبينه)
https://www.hamandishi-dini.ir/?p=926