بسم الله الرحمن الرحیم
آقايي خيلي دعا مي كرد امام زمان «عَجَّل اللهُ تَعالَي فَرَجَهُ الشَّريف» را ببيند ، اعمالي انجام مي داد. روزه مي گرفت، به خودش سختي مي داد تا اين كه امام را ببيند. مدّت ها گذشت، خيلي خسته شده بود و نتيجه اي هم نگرفته بود، غمگين و حزين بود. شب در عالَم رؤيا صدايي شنيد كه فردا ما در بازار قفل سازها مغا زه ی قفل سازي فلاني هستيم، اگر مي خواهي ما را ببيني آن جا بيا!
از خواب بيدار شد و خيلي خوشحال بود، فردا سر موعِد به بازار رفت و ديد در مغا زه ی قفل سازي مردي با چهره ی زيبا و قامتي خوش، نشسته است. آمد فرياد كند كه مردم بياييد امام زمان اينجاست، كه آقا اشاره كردند و ساكت شد . داخل شد و سلام كرد، آقا جواب سلام دادند و فرمودند: اينجا بنشين و نگاه كن. اندكي نگذشته بود كه پيرزني قد خميده وارد شد و به قفل ساز گفت، آقا ! اين قفل من كليد ندارد، آن را چند مي خري؟
قفل ساز نگاهي كرد و گفت: هَشت ريال
پير زن مِثل اين كه ناراحت شده باشد، گفت: آقا چرا مسخره مي كني! اگر نمي خواهي بخري بگو نمي خرم، ديگر مسخره كردن چه معنا دارد
قفل ساز گفت: مادر من! مسخره نمي كنم يك ريال پول كليدش است كه مي سازم يك ريال هم سود مي گيرم و آنرا به دَه ريال مي فروشم لِذا از شما هَشت ريال مي خرم
اشك از چشمان پير زن جاري شد و گفت: آقا به خدا قسم از اوّل بازار تا اينجا به هر مغازه اي بردم دو يا سه ريال بيشتر پول نمي دادند. خدا پدرت را بيامرزد ، خدا مرادت را برآورده كند
بعد از رفتن آن پير زن، امام زمان « عَجَّل اللهُ تَعالَي فَرَجَهُ الشَّريف » رو كردند به من و فرمودند: شما اينگونه شويد، ما خودمان به سراغ شما مي آييم.
https://www.hamandishi-dini.ir/?p=1920