
پشت خاکی
به يکي ميگن «پشتت خاکيه!».
ميگه: «پس مي خواستي آسفالت باشه»؟!
بازنشسته
يکي جلو بانک با پاي باز نشسته بود. گفتند: «اينجوري چرا نشستي»؟!
گفت: «شنيدم به باز نشسته ها وام ميدن»!
پیکان قراضه
يکي ماکزيما خريد و رفت تو خيابان. يک دفعه يه پيکان قراضه از عقب محکم زد بهش. خلاصه راننده ي پيکان قراضه خيلي التماس کرد تا بنده خدا رو راضي كرد و رفتند. رانندهي ماگزيما سر چهار راه دوباره ديد يکي از عقب محکم زد بهش. اومد بيا پايين ببينه كيه و چي شده كه يک دفعه ديد راننده همان پيکانه! راننده ي پيکان سرشو از شيشه در آورد بيرون و با صداي بلند گفت: «آقا ! منم! منم! برو!»
گربه شویان
پير مردي ديد پسري داره گربه رو مي شوره. گفت: «ببيم جان! نشور مي ميره ها»!
پسره گفت: «نه بابا! نمي ميره».
خلاصه پير مرد رفت و برگشت. ديد گربه مرده.
گفت: «ببم جان! نگفتم مي ميره!».
پسره گفت: «نه بابا ! شستمش که نمرد! وقتي چلوندمش مرد!»
صبر لاک پشتی
روزي لاک پشت ها تصميم مي گيرند قلّه ي بزرگي را فتح کنند. رئيس لاک پشتها پرچم را به دست لاک پشت کوچک داد و گروه لاک پشت ها به سمت قلّه حرکت کردند. خلاصه رفتند و رفتند و رفتند تا بالاخره به قلّه رسيدند. رئيس به لاک پشت کوچولو گفت: «لاک پشت کوچولو! پرچم را بده تا اين جا نصب کنيم». لاک پشت کوچولو با خون سردي گفت: «پرچم را پايين کوه جا گذاشتم»!
لاک پشت ها به فرمان رئيس برگشتند به سمت پايين کوه. رفتند و رفتند و خلاصه خيلي راه رفتند. سال ها در راه بودند تا اينکه رسيدند پايين کوه.
رئيس لاک پشت ها رو به لاک پشت کوچولو کرد و گفت: لاک پشت کوچولو! پرچم کجاست؟».
لاک پشت کوچولو گفت: «شوخي کردم، پرچم بالاي همون کوهه»!
http://www.hamandishi-dini.ir/?p=886