
بسم الله الرحمن الرحيم
برگرفته از کتاب «شیعه در روایات اهل سنت» نوشته ی «احمد نباتی» مدیر سایت
فعالیت سه دسته بعد از رحلت آن حضرت
دسته ی اوّل؛ علي (علیه السلام) و بني هاشم بودند كه مشغول غسل و كفن و دفن پيامبر بودند.
دسته ی دوم؛ انصار بودند. آن ها به دو طايفهی «اوس» و «خَزرَج» تقسيم مي شدند؛ طايفه ی خزرج، «سعد بن عُباده» را به «سَقيفه ی بني ساعده» آورده بودند و درباره ی بيعت با او مذاكراتي داشتند. آن ها مي گفتند، دين اسلام به وسيله ی انصار پيشرفت كرد، پس خلافت پيامبر هم بايد در ميان ما بماند. ولي چون طايفه ی اوس نمي خواستند سعد بن عباده به خلافت برسد، و از طرفي در ميان انصار هم دو دستگي بود و «بشير بن سَعد خزرجي» رقيب «سعد» در طايفه ی خزرج بود؛ لذا همه ی انصار حاضر به بيعت با سعد نمي شدند.
دسته ی سوم؛ گروهي از قريش و در رأس آن ها ابوبكر و عمر بودند كه ميخواستند خلافت را تصاحب كنند؛ امّا نقشه ی روشني نداشتند.
عمر كه كار را از دست رفته مي ديد، براي جلوگيري از به خلافت رسیدن علي (علیه السلام) منكر اصل رحلت پيامبر (صلی الله علیه و آله) شد. او مي گفت: پيامبر نمرده و نمي ميرد تا دين او بر تمام دين ها غالب شود. او بر مي گردد و دست و پاي منافقيني را كه مي گويند او مرده است جدا مي كند. اگر بشنوم كسي چنين مي گويد، با اين شمشير او را مي زنم. اين نقشه آن قدر ابتدايي بود كه خود ابوبكر جلو آمد و گفت: آهسته باش اي كسي كه سوگند ياد ميكني!… خداوند فرموده «إنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُم مَيِّتون». عمر، با تغيير موضع گفت: سوگند به خدا! تا اين سخنان را شنيدم ديگر نتوانستم بر روي پاي خود بايستم، به زمين خوردم و دانستم كه پيامبر مرده است!
وقتي در ميان انصار بر سر انتخاب سعد اختلاف شد، يك نفر از طايفه ی اوس به نام «مَعن بن عُدَي» باشتاب سراغ عمر آمد و به او گفت: برخيز!
عمر گفت: من كار دارم.
گفت: كار لازمي است.
عمر برخاست، و او داستان سقیفه را به عمر گفت.
عمر به شدّت ترسيد و به نزد ابوبكر آمد و گفت: برخيز!
ابوبكر گفت: ما هستيم تا پيامبر را دفن كنيم.
عمر گفت: چاره اي نيست باز ميگرديم.
پس از بيرون رفتن، عمر قصّه را به او گفت، او نيز به شدّت ترسيد و شتابان خود را به سقيفه رساندند.[۱]
… در سقيفه ی بني ساعده، ابوعُبيده و عمر، برخاستند تا با ابوبكر بيعت كنند؛ بشير بن سعد (شيخ خزرج) پيش دستي كرد و با ابوبكر بيعت كرد. بعد رئيس طايفهی اوس بيعت كرد و به دنبال او طايفه ی اوس هم بيعت كردند و «سعد بن عُباده» را به خانه بردند.[۲] عمَر مردم را با داد و فریاد به بیعت با ابوبکر می کشانید؛ کم کم جماعت آن ها قوی تر شد و طایفه ی اسلم نیز بیرون آمده و بیعت کردند. سعد کنار رفت و حضرت علی (علیه السلام) و بنی هاشم و عدّه ای از صحابه، مانند سلمان و ابوذر و مقداد و زبیر در خانهی علی (علیه السلام) نشستند و از بیعت با ابوبکر خودداری کردند.[۳]
در اين زمان و در جاي ديگر، بني اميّه دور عثمان جمع شده بودند و طايفه ی زهره از قريش هم دور سعد و عبد الرحمن را گرفته بودند. عمر با ابوعُبيده نزد قريش رفتند و گفتند: چرا نشستهايد! برخيزيد و با ابوبكر بيعت كنيد. مردم با او بيعت كردند و عثمان و بني سعد و عبد الرحمن با طايفه ی زَهره نيز با او بيعت كردند. چون خيال عمر و ابوبكر از عموم مردم راحت شد به فكر علي و همراهان او افتادند و به طرف خانهی او حركت كردند.
آتش زدن خانهی وحی
ابوبكر جوهري در كتاب «سقيفه» مي گويد: اكثر مسلمانان در همان روز با ابوبكر بيعت كردند، بني هاشم در خانه ی علي اجتماع كردند، زبير نيز كه خود را از بني هاشم مي دانست همراه آنان بود… پس عمر با جماعتي (كه اسيد بن حضير در ميانشان بود) به سوي خانه ی فاطمه حركت كرد. عمر گفت بياييد و با ابوبكر بيعت كنيد. ایشان امتناع كردند. زبير با شمشير به سوي آن ها رفت. عمر گفت: اين سگ را بگيريد! شمشير را از دست او گرفتند و علي و بني هاشم را از خانه بيرون آوردند.[۴]
ابوبكر جوهري نقل مي كند كه علي و زبير در خانه ی فاطمه بودند كه هر دو شمشير داشتند. پس عمر با جمعي به زور وارد خانه شد. هر چه فاطمه فرياد ميزد و آن ها را به خدا سوگند مي داد اثري نبخشيد. پس شمشير علي و زبير را گرفتند و شكستند. و عمر هر دو را از خانه بيرون آورده و در حالی که بر زمین مي كشانيد میبرد تا بيعت كنند.[۵]
ابوبكر جوهري در جاي ديگر ذكر مي كند: عمر گفت: قسم به كسي كه جان من در دست اوست؛ يا از خانه بيرون آييد و بيعت كنيد و يا آن كه خانه را با اهل خانه مي سوزانم![۶]
ابوبكر جوهري گويد: … كوچه هاي مدينه پر از تماشاچي بود. فاطمه اين صحنه را ديد كه عمر چگونه علي را با زور مي كشد. پس ناله ی فاطمه بلند شد، و زنان بني هاشم و ديگران دور فاطمه را گرفتند. فاطمه از سمت در حجره كه به مسجد باز مي شد آمد و با فرياد بلند به ابوبكر گفت: چه زود خانواده ی پيامبر را غارت كرديد، به خدا سوگند تا زنده هستم با عمر سخن نمي گويم.[۷]
ابن قُتَیبه در کتاب «الإمامۀ و السیاسۀ» می نویسد: ابوبکر جمعی را که از او کناره گیری کرده و در نزد علی (علیه السلام) بودند، به وسیله ی عمر احضار نمود. عمر آمد و آنان را طلبید، آن ها بیرون نیامدند.
عمر هیزم طلبید و گفت: قسم به آن کسی که جانم در دست اوست اگر نیایید خانه را با هر کس که در اوست، به آتش می کشم.
گفتند: فاطمه (سلام الله علیها) در آن خانه است!
عمر گفت: اگر چه فاطمه باشد.
… پس فاطمه (سلام الله علیها) کنار در خانهاش ایستاد و فرمود: من افرادی بدتر از شما سراغ ندارم! جنازهی پیامبر را گذاشتید و درپی خلافت رفتید و بدون مشورت کار را یکسره کردید و حق ما را به ما ندادید؟
… عمر با جماعتی به سوی خانه ی فاطمه آمد و درب خانه را کوبید. چون فاطمه صدای آن ها را شنید فریاد او بلند شد که ای رسول خدا! پس از تو پسر خطاب (عمر) و پسر ابی قحافه (ابوبکر) بر ما چه ستم ها کردند؟
هنگامی که همراهان عمر صدای فاطمه و گریه ی او را شنیدند برگشتند. نزدیک بود از شدّت تأثّر جگر آن ها پاره پاره شود، ولی عمر با جمعی ماند و علی را از خانه بیرون آوردند و نزد ابوبکر بردند و به او گفتند: بیعت کن! علی گفت: اگر بیعت نکنم چه میشود؟ گفتند: به خداوند یکتا! گردن تو را می زنیم …[۸].
[۱] . شرح نهج البلاغه ی ابن ابي الحديد، ج۶ ، ص۶۷٫
[۲] . شرح نهج البلاغه ی ابن ابي الحديد، ج۲، ص۳۸٫
[۳] . شرح نهج البلاغه ی ابن ابي الحديد، ج۲، ص۳۷ الی ۵۹٫
[۴] . شرح نهج البلاغه ی ابن ابي الحديد، ج۶ ، ص۱۱ و ۱۲٫
[۵] . شرح نهج البلاغه ی ابن ابي الحديد، ج۶ ، ص۴۷٫
«… غضب رجال من المهاجرين في بيعة أبي بكر بغير مشورة و غضب علي و الزبير فدخلا بيت فاطمة معهما السلاح فجاء عمر في عصابة فيهم أسيد بن حضير و سلمة بن سلامة بن قريش و هما من بني عبد الأشهل فاقتحما الدار فصاحت فاطمة و ناشدتهما الله فأخذوا سيفيهما فضربوا بهما الحجر حتى كسروهما فأخرجهما عمر يسوقهما حتى بايعا…».
[۶] . شرح نهج البلاغه ی ابن ابي الحديد، ج۶، ص۴۸٫
«… جاء عمر إلى بيت فاطمة في رجال من الأنصار و نفر قليل من المهاجرين فقال و الذي نفسي بيده لتخرجن إلى البيعة أو لأحرقن البيت عليكم…»
[۷] . شرح نهج البلاغه ی ابن ابي الحديد، ج۶ ، ص۴۸ و ۴۹
«و رأت فاطمة ما صنع عمر فصرخت و ولولت و اجتمع معها نساء كثير من الهاشميات و غيرهن فخرجت إلى باب حجرتها و نادت يا أبابكر ما أسرع ما أغرتم على أهل بيت رسول الله و الله لا أكلم عمر حتى ألقى الله».
[۸] . الإمامۀ و السیاسۀ، ص۱۲ و۱۳٫
http://www.hamandishi-dini.ir/?p=740